صفحه اصلی > آرشیو دستنوشته ها  
اخبار > دو یا سه ساعت دیگر شهید می شوم


نسخه چاپي  ارسال به دوست

دو یا سه ساعت دیگر شهید می شوم
    رسد آدمی به جایی، که به جز خدا نبیند

   

ماجرایی را در روزنامه کیهان از یک شهید خواندم، دلم آتش گرفت و به حال خود گریستم. آنان که بودند و ما که هستیم. با چشم دل می توان دید که «رسد آدمی به جایی، که به جز خدا نبیند» دفاع مقدس حسینی ما؛ چه شاگردان پر شکوهی را تربیت کرد که امروز در مقام استادی صاحب کرسی هستند. این ماجرا خیلی درس آموز است. ماجرا از این قرار است که:

*******ماجرای دفن یک جسد مجهول الهویه در کربلا

«ابوریاض» از افسران ارتش عراق در زمان جنگ هشت ساله و رجال سیاسی فعلی این کشور نقل می کند: در جبهه های جنگ مشغول نبرد بودم که دژبانی مرا خواست. فرمانده مان با دیدن من، خبر کشته شدن پسرم را در جنگ به من داد. خیلی ناراحت شدم. من برای او آرزوهای زیادی داشتم و می خواستم دامادش کنم.

به هر حال، به سردخانه رفتم و کارت و پلاک فرزندم را تحویل گرفتم و رفتم تا جنازه اش را ببینم. وقتی کفن را کنار زدم، شدیداً یکه خوردم. با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: «اشتباه شده، اشتباه شده. این فرزند من نیست.» افسر ارشدی که مامور تحویل جسد بود، با بی طاقتی و عصبانیت گفت: «این چه حرفیه می زنی؟کارت و پلاک قبلاً حک شده و صحت اون ها بررسی و تأئید شده» واقعاً برایم عجیب بود که او حاضر نمی شد حرف مرا بپذیرد یا به بررسی دوباره ماجرا دست بزند. من روی حرف خودم اصرار می کردم اما ناگهان خوف و اضطرابی در دلم افتاد که با مقاومتم مشکلی دیگر برایم ایجاد شود. در زمان صدام با کوچک ترین سوء ظن و ابهامی ممکن بود جان شخص و خانواده اش بر باد برود. زود سکوت اختیار کردم و ارتش مرا مجبور کرد که جسد را برای دفن به سمت بغداد حرکت بدهم.

رسم ما شیعیان این است که جنازه را بالای ماشین گذاشته و تا قبرستان حمل می کنیم. من نیز چنین کردم اما وقتی به کربلا رسیدیم، تصمیم گرفتم که زحمت ادامه راه را به خودم نداده و او را در همان کربلا دفن کنم.

چهره آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظارش را می کشد، دلم را آتش زده بود. او بدنی پر از زخم داشت اما با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم و بر پیکرش فاتحه ای خواندم و به دنبال سرنوشت خود رفتم.

سالها از آن قضیه گذشت و خبری از فرزندم نیافتم تا این که جنگ تمام شد و خبر زنده بودن او به دستم رسید. فرزندم سرانجام در میان اسرای آزاد شده به عراق بازگشت. از دیدنش خوشحال شده و شاید اولین چیزی که به او گفتم این بود که «چرا کارت هویت و پلاکت را به دیگری سپردی؟»

وقتی او ماجرای کارت هویت و پلاکش را برایم تعریف کرد، مو بر بدنم راست شد. پسرم گفت: « من توسط جوانی بسیجی اسیر شدم. او با اصرار از من خواست که کارت هویت و پلاکم را به او بدهم. حتی حاضر شد در قبالش به من پول بدهد. وقتی آنها را به او دادم، اصرار می کرد که حتماً باید قلباً راضی باشم. من هم به گفتم در صورتی راضی خواهم شد که علت این کارش را بدانم. او حرف هایی به من زد که اصلاً در ذهنم نمی گنجید. او با اطمینان گفت: « من دو یا سه ساعت دیگر شهید می شوم و قرار است مرا در جوار مولایم حضرت ابا عبدالله الحسین (صلوات الله عیله) دفن کنند. می خواهم تا روز قیامت در حریم مولایم بیارامم. دیگر نمی دانم چه شد و او چه کرد اما ماجرا همان بود که گفتم.*********

این است مکتب انسان ساز حسینی ، که انسان انگشت به دهان وا می ماند. و این واماندگی امثال من، از اسارت در بند خور و خواب و خشم و شهوت است. آنان که این چارچوب های مادی را درنوردیدند، دیدگان دلشان باز می شود و می بینند آنچه را که امثال ما اسیران خاکی نمی بینیم.

 









پنج شنبه ٩ دی ١٣٨٩
نظرات بینندگان
این خبر فاقد نظر می باشد
نظر شما
نام :
ایمیل : 
*نظرات :
متن تصویر:
 






تمامي حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت دكتر كاظم جلالي می باشد و استفاده از مطالب با ذکر منبع  بلامانع است.

شماره سامانه پیام کوتاه : 3000880099